غزل ۰۰۷- صوفی بیا که آینه صافیست جام را

غزل ۰۰۷- صوفی بیا که آینه صافیست جام را

صوفی بیا که آینه صافیست جام را

 

تا بنگری صفای می لعل فام را

 

راز درون پرده ز رندان مست پرس

 

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

 

عنقا شکار کس نشود دام بازچین

 

کان جا همیشه باد به دست است دام را

 

در بزم دور یک دو قدح درکش و برو

 

یعنی طمع مدار وصال دوام را

 

ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش

 

پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

 

در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند

 

آدم بهشت روضه دارالسلام را

 

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

 

ای خواجه بازبین به ترحم غلام را

 

تفسیر و تعبیر:

از هر کسی به اندازه توان و ظرفیتش توقع داشته باش. از اینکه اطرافیانت تو را درک نمی کنند، غمگین مباش. مکر دشمنان در تو اثر گذار نخواهد بود. از آنچه که داری راضی باش و طمع مکن. قدر روزگار جوانی خود را بدان تا در پیری حسرت آن را نخوری. نگران فردا مباش و غصه دیروز را مخور. به حال بیندیش که در زندگی هیچ حالتی مداوم نیست. نیکی دیگران را نیز جبران کن تا پیوسته مورد لطف قرار بگیری.